عـــشـــق فـــــقـــــط گــــتــــونــــد
چــی بــگــم از کــجــا بــگــم...
| ||
|
![]() چهار شمع به آرامی می سوختند. محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آن ها را شنید. اولین شمع گفت :" من صلح هستم. هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی خاموش شوم. " هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله ی آن کم و بعد خاموش شد. شمع دوم گفت :" من ایمان هستم. واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد، برای همین من دیگر رغبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم. " حرف شمع ایمان که تمام شد، نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد. وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه گفت :"من عشق هستم. توانایی آن را ندارم که روشن بمانم چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند. آن ها حتی فراموش کرده اند که به نزدیک ترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند." پس شمع عشق نیز بی درنگ خاموش شد. کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند. او گفت :«شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟» چهارمین شمع گفت :"نگران نباش، تا وقتی من روشن هستم به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم. من امید هستم." چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه ی شمع ها را روشن کرد. بنابراین شعله ی امید هرگز نباید خاموش شود. ما باید همیشه امید و ایمان و صلح و عشق را در وجود خود حفظ کنیم. ![]()
نظرات شما عزیزان: [ چهار شنبه 16 بهمن 1392
] [ 14:23 ] [ مــحــمــود ] |
|
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |